چه فروتن ، چه نوازشگر بود

خانه مان در خم راه

از دل قصه برون آمده بود

خشتی از آینه ، خشتی از آه

سرپناه من و او بود ، آری

یکدلی بود و فریب

سرخی و زردی سیب

خواب در بیداری

نقش ها بر در و دیوار کشید

و مرا برد از دست

چشم هایم را بست .

عقربک ها گردید

راه پیموده شد ـ آسان یا سخت

نگذاشت

        به ته دره نگاهی فکنم

قد برافراشت به پیشم چون کوه

دل تاریکم را

به چراغان شقایق پیوست

چشم هایم را بست .

هر چه در سفره ی من یافت درآمیخت به هم

عشق ، پرهیز ، تصور ، تردید

روشنی ، تاریکی ، بیم ، امید

نطع شطرنج مرا ریخت به هم

تا در این خانه نشست

چشم هایم را بست .