خانه
چه فروتن ، چه نوازشگر بود
خانه مان در خم راه
از دل قصه برون آمده بود
خشتی از آینه ، خشتی از آه
سرپناه من و او بود ، آری
یکدلی بود و فریب
سرخی و زردی سیب
خواب در بیداری
نقش ها بر در و دیوار کشید
و مرا برد از دست
چشم هایم را بست .
عقربک ها گردید
راه پیموده شد ـ آسان یا سخت
نگذاشت
به ته دره نگاهی فکنم
قد برافراشت به پیشم چون کوه
دل تاریکم را
به چراغان شقایق پیوست
چشم هایم را بست .
هر چه در سفره ی من یافت درآمیخت به هم
عشق ، پرهیز ، تصور ، تردید
روشنی ، تاریکی ، بیم ، امید
نطع شطرنج مرا ریخت به هم
تا در این خانه نشست
چشم هایم را بست .
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند ۱۳۹۲ ساعت 20:49 توسط آی تـــك
|
وقتی مردم ،