آلن در موقع بیهوشی هیچ چیز احساس نمی کرد ناگهان پس از مدتی نسبتا طولانی چشمان خود را باز کرده نگاهی به اطراف انداخت و خود را در اطاقی بزرگ دید که با فرشهای گرانقیمت مفروش بود و اشیاء گرانقیمت که در هر گوشه آن خودنمایی می کرد حکایت از حسن سلیقه و بضاعت صاحبش می کرد .

آلن چند لحظه مات و مبهوت برجای ماند و به شدت سعی می کرد که موقعیت خود را درک کند و سرانجام پس از چند دقیقه به یاد واقعه جنگل و رقص اسکلت افتاد از یادآوری این موضوع  تشنجی عجیب سراپایش را فرا گرفت و با کمال وحشت متوجه شد که در دام افتاده اما چگونگی واقعه را که چطور شد از میان آن جنگل وحشتناک به این مکان منتقل شده و در دست چه کسانی اسیر شده به یاد نیاورد .

بالاخره پس از مدتی بر ترس خود غالب شده ماجرا و حوادث گذشته مانند سینما از مقابلش گذشت به خوبی احساس خطر می کرد مکان خود را نمی توانست تشخیص دهد ولی به خوبی می دانست که در دام افتاده ، با ناتوانی از جای برخاست نگاهی به اطراف افکند هیچکس در آنجا دیده نمیشد ناگهان برقی در چشمانش درخشید و با عجله به طرف درب اطاق که نیمه باز بود دوید در کمال تعجب بود که چرا زودتر متوجه این موضوع نشده در هر صورت نباید وقت را بیهوده تلف می کرد به درب نزدیک شد از خوشحالی روی پای خود بند نبود چون با آزادی بیش از یک قدم فاصله نداشت به آهستگی درب را باز کرد راهرو طویلی را در مقابل خود یافت که دربهای متعددی اطراف آن دیده میشد اکثر دربها قفل بود و تنها چند لامپ کوچک روشنایی آنجا را تشکیل می داد . آلن دچار تردید شد نمی دانست چکار کند آیا به اطاق برگردد ؟ اما نه ...

" این غیر ممکن است من باید هر طور شده خود را نجات دهم "

ناگهان صدای قدم های آرامی را شنید که به او نزدیک می شدند هر گام مشخص ناشناسی چون پتکی بر مغز او فرود می آمد . وحشت مرگ بر چهره او سایه افکنده بود تأمل جایز نبود باید کاری می کرد با سرعت عجیبی که از خود بعید می دانست به کنار درب پرید و در پشت ستونی مخفی شد .

صدای پا هر لحظه نزدیک تر می شد و بهمان اندازه ضربان قلب دخترک شدیدتر می زد به طوریکه صدای آن را به خوبی می شنید بعد از چند لحظه صدای پا قطع شده و دخترک نفسی به راحتی کشید.

به آهستگی از مخفیگاه خود بیرون آمد نگاهی به چپ و راست کرد هیچکس را ندید با سرعت به راه افتاد اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که ناگهان راهرو غرق در تاریکی شد . لامپهای کوچک خاموش شده و تاریکی هراس انگیزی بر سراسر راهرو سایه افکند . آلن مستأصل شده بود نمی دانست چکار کند لحظه ای چشمان خود را برهم نهاد تا کمی به تاریکی عادت کردند اینک با سرعت کمتر و احتیاط بیشتری قدم برمیداشت کم کم به انتهای راهرو نزدیک می شد که ناگهان فریاد جگرخراش زنی سکوت آرام آنجا را برهم زد و آلن را برجای میخکوب کرد به سرعت به عقب برگشت اما کسی را ندید دو مرتبه صدای فریاد به گوش خورد مثل آن بود که زنی را مورد شکنجه قرار می دهند اینک صدای فریاد به ناله تبدیل شده و به طور مقطع به گوش می رسید آلن به سختی بر اعصاب خود مسلط شد و بی اراده به طرف صدا که از داخل اطاقی شنیده میشد به راه افتاد درب را به آهستگی فشار داد خوشبختانه یا بدبختانه باز بود به محض آنکه قدم به داخل اطاق گذاشت چشمان خود را بست چون نور قوی و خیره کننده ای فضای اطاق را چون روز روشن کرده بود و چشمان او را که مدتی به تاریکی عادت کرده بود می آزرد . آلن مدتی چشمان خود را با دست مالید تا به روشنایی عادت کرد اطاقی که وارد شده بود بیشتر شبیه آزمایشگاه بود . دستگاه های متعددی در آنجا به چشم می خورد اما کسی دیده نمی شد ناگهان صدای ناله شدت یافته هر لحظه به فریاد تبدیل میشد . آلن با وحشت نگاهی به اطراف اطاق افکند در گوشه اطاق آه ... نه باور کردنی نیست .

بی اختیار فریادی از گلویش خارج شد :

بی رحم ها ، بی شرف ها ، قاتل ها ...

آنجا در گوشه اطاق روی میزی درون یک قفس آهنی زنی لخت با چشمانی وحشت زده به او می نگریست و هر لحظه فریاد می زد درون قفس نزدیک زن بیچاره چند رطیل سیاه و بدترکیب در حالیکه با چشمان شرر بارشان به طعمه خود خیره شده بودند هر لحظه به او نزدیک شده و گوشه ای از بدن او را با دندان های تیزشان کنده و با وضع وحشتناکی میخوردند . زن فریاد می زد اما رطیل های خطرناک بی اعتناء به فریادهای جگر خراش او مانند دژخیمی به وظیفه مرگبار خود عمل می کردند .

آلن وحشت زده نمی دانست چکار کند گیج شده نه می توانست به زن نگون بخت کمک کند ونه اما ...

" باید فرار کنم هر طور شده خود را نجات دهم "

خواست بگریزد ولی با کمال وحشت متوجه شد که درب اطاق بسته شده هر چه تقلا کرد نتوانست خود را نجات دهد .

ناگهان صدای آمرانه ای به گوش رسید :

خانم آلن بیهوده تلاش نکن تو در چنگال ما هستی نترس عزیزم من فکر بهتری برایت در نظر گرفته ام ( قفس مرغ مرگ ) .

و بلافاصله  صدای قهقهه آن جنایتکار در اطاق پیچید .

آلن از وحشت می لرزید هر چه به اطراف نگاه کرد کسی را ندید کلمه آخر مرد ناشناس در گوشش زنگ میزد قفس مرگ مرگ مرغ مرگ ...

فریاد زد :

پس فطرتها شما کی هستید از جان من چه می خواهید ؟

و ناگهان به یاد جوزف نامزدش افتاد .

او الان کجاست آیا به چنگ این هیولاهای وحشت اسیر شده ؟ اما نه نباید او بمیرد ... آه جوزف عزیزم جوزف نازنینم ...

رشته تخیلات آلن را خاموش شدن ناگهانی چراغهای اطاق برهم زد و قبل از آنکه بتواند موقعیت خود را تشخیص دهد چهارپنجه قوی او را در میان گرفته به سوی قفس رطیل ها بردند . 

آلن از وحشت بیهوش شد . 

 

ادامه دارد ...